دلم از تمامِ دنیا یک "کلبه ی چوبی" می خواهد...
میانِ جنگلی دور افتاده و سر سبز...
کلبه ای قدیمی و دِنج که درهایِ ایوانش به سمتِ رودخانه ای خروشان باز شود.
کنارِ پنجره اش که نشستم
یک کوهستانِ مه گرفته و با شکوه را ببینم و روح و جانم تازه شود ...
شب هایِ تابستان رویِ پشتِ بامش دراز بکشم
از زیباییِ بکرِ آسمانِ پر ستاره اش جان بگیرم و به رویایِ شبانه ای شیرین و لذت بخش سفر کنم
و شب هایِ زمستان هم
با نورِ چراغ هایِ بادی و گرد سوز
کنارِ آتشِ شومینه
روی یک صندلیِ چوبیِ دست ساز بنشینم
کتاب بخوانم و چای بنوشم ...
هر سپیده دم با صدایِ چهچهِ پرندگانِ سر خوش و بی غم چشم باز کنم
نفسی آسوده و عمیق بکشم و از هوایِ تازه و جانانه ی طبیعتِ جنگل لذت ببرم.
من برایِ دلخوشی ام یک کلبه ی دنج و آرام می خواهم.
جایی که هیچ کس مسیرش را بلد نباشد.
جایی که بشود به دور از نگاهِ آدم ها از زیباییِ بکر و دست نخورده ی طبیعتش لذت برد.
جایی که بتوان بدونِ هیچ دلهره و تشویشی
برایِ مدتی هم که شده
به معنایِ واقعی "زندگی کرد".
┄┅•✿°❀•||💙سپاس 💜||•❀°✿•┅┄
...